stareh
دارد باران می بارد و داغ تنهایی ام تازه می شود! نگو که نمی آیی نگو مرا همسفر دشت آسمان نیستی از ابتدای خلقت سخن از تنها سفر کردن نبود قول داده ای بازگردی از همان دم رفتنت تمام لحظه های بی قرار را بغض کرده ام و هر ثانیه که می گذرد روزها به اندازه هزار سال از هم فاصله می گیرند شنیدی که دلم گفت بمان ، ایست ، نرو / به خدا وقت خدا حافظی ات نیست ، نرو دفتر خاطرههامون پر شده از غم و حسرت چند صفحه حرف نگفته، چند صفحه ماتم غربت تا به کی گوشه نشستن، عکس فردا رو کشیدن تا به کی رفتن و رفتن، اما هیچ جا نرسیدن یا که موندن پشت دیوار و یه توجیه اینه بن بست، بسه رفتن مثل اون پرندهای که تو قفس فکر فراره ولی وقتی میره بیرون، نمیدونه کی رو داره تو هم یه اسیری اما، اسیر قلبت و نقشت نقشی که خودت نوشتی، ولی دنیا نمیذاره بیا این نقش رو رها کن، فکر تازهای بنا کن بگذر از حرف نگفته، بگذر از غم غریبی به جای حسرت روزهای گذشته یا شمردن سرانگشتی قابهای شکسته به ستارهها نگاه کن، به طلوع گرم خورشید به حضور ماه و مهتاب، به طراوت شقایق که یه فردای دیگه، تو دفتر خاطرههامون بمونه چند صفحه حرفای تازه، چند تا شاخه گل پونه
نکند فکر کنی در دل من مهر تو نیست / گوش کن نبض دلم زمزمه اش چیست ، نرو . . .
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |